یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک چوپان بود که یک گلة بزغاله داشت و یک کلة کچل، و همیشه هم یک پوست خیک میکشید به کلهاش تا مگسها اذیتش نکنند. از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گلهاش را از دور و پر شهر گل و گشادی میگذراند که دید جنجالی است که نگو. مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یک جور هوار میکردند و یا قدوس میکشیدند. همهشان هم سرشان به هوا بود و چشمهاشان رو به آسمان. آقا چوپان ما گلهاش را همان پس و پناهها، یک جایی لب جوی آب- زیر سایة درخت توت خواباند و به سگش سفارش کرد مواظبشان باشد و خودش رفت تا سروگوشی آب بدهد. اما هرچه رو به آسمان کرد چیزی ندید. جز اینکه سر برج و باروی شهر و بالاسر دروازههاشان را آینه بندان کرده بودند و قالی آویخته بودند و نقارهخانة شاهی، تو بالاخانة سردروازة بزرگ، همچه میکوبید و میدمید که گوش فلک را داشت کر میکرد. آقا چوپان ما همینجور یواش یواش وسط جمعیت میپلکید و هنوز فرصت نکرده بود از کسی پرسوجویی بکند یکدفعه یکی از آن قوشهای شکاری دستآموز مثل تیر شهاب آمد و نشست روی سرش. از آن قوشهایی که یک بزغاله را درسته میبرد هوا. و آقا چوپان ما تا آمد بفهمد کجا به کجاست، که مردم ریختند دورش و سر دست بلندش کردند و با سلام و صلوات بردند. کجا؟ خدا عالم است. هرچه تقلا کرد و هرچه داد زد- مگر به خرج مردم رفت؟ اصلا انگار نه انگار! به خودش گفت« خدایا مگه من چه گناهی کردهام؟ چه بلایی میخوان سرم بیارن؟ خدا رو شکر که از شر این حیوون لعنتی راحت شدم. نکنه آمده بود چشام رو درآره!…» و همینجور با خودش حرف میزد که مردم دست به دست رساندندش جلوی خیمه و خرگاه شاهی و بردندش تو. آقا چوپان ما از ترس جانش دو سه بار از آن تعظیمهای بلند بالا کرد و تا آمد بگوید « قربان…» که شاه اخ و پیفی کرد و به اشارة دست فهماند که ببرندش حمام و لباس نو تنش کنند و برش گردانند. آقا چوپان ما که بدجوری هاجوواج مانده بود و دلش هم شور بزغالهها را میزد، باز تا آمد بفهمد کجا به کجاست که سه تا مشربه آب داغ ریختند سرش و یک دلاک قلچماق افتاد به جانش. اینجای قضیه البته بسیار خوب بود. چون آقا چوپان ما سالهای آزگار بود که رنگ حمام را ندیده بود. البته سال و ماهی یک بار اگر گذارش به رودخانه باریکهای میافتاد تنی به آب میزد؛ اما غیر از شب عروسیش یادش نبود حمام رفته باشد و کیسه کشیده باشد. این بود که تن به قضا داد و پوست خیک را از کلهاش کشید و تا کرد و گذاشت کنار، و تهوتوی کار را یواش یواش از دلاک حمام درآورد که تا حال کلة اینجوری ندیده بود و ماتش برده بود. قضیه از این قرار بود که هفتة پیش سرب داغ تو گلوی وزیر دست راست پادشاه مانده بود و راه نفسش را بسته بود و حالا اینجوری داشتند برایش جانشین معین میکردند. آقا چوپان ما خیالش که راحت شد سر درد دل را با دلاک وا کرد و تا کار شستوشو تمام بشود و شال و جبة صدارت را بیاورند تنش کنند فوتوفن وزارت را از دلاک یاد گرفت و هرچه« فدایت شوم» و « قبلة عالم به سلامت باشد» و ازین آداب بزرگان شنیده بود به خاطر سپرد و دلاکه هم کوتاهی نکرد و تا میتوانست کمرش را با آب گرم مالش داد که استخوانهاش نرم بشود و بتواند حسابی خودش را دولا راست بکند. و کار حمام که تمام شد خودش را سپرد به خدا و رفت توی جبة صدارت. اما از آنجا که آقا چوپان ما اصلاَ اهل کوه و کمر بود، نه اهل اینجور ولایتها و شهرها، با اینجور بزرگان و شاه و وزرا، و از آنجا که اصلاَ آدم صاف و سادهای بود، فکر بکری به کلهاش زد. و آن فکر بکر این بود که وقتی از حمام درآمد کپنک و چاروخها و پوست خیک کلهاش را با چوبدستی گلهچرانیش پیچید توی یک بخچه و سپرد به دست یکی از قراولها و وقتی رسید به کاخ وزارتی اول رفت تو زیر زمینهاش گشت و گشت و گشت تا یک پستوی دنج گیر آورد و بخچه را گذاشت توی یک صندوق و درش را قفل کرد و کلیدش را زد پر شالش و رفت دنبال کار وزارت و دربار. اما بشنوید از پرقیچیهای وزیر دست راست قبلی، که با آمدن آقا چوپان ما دست و پاشان حسابی تو پوست گردو رفته بود و از لفتولیس افتاده بودند؛ چونکه آقا چوپان وزیرشدة ما سوروساتشان را بریده بود و گفته بود« به رسم ده- هر که کاشت باید درو بکند.»… جان دلم که شما باشید این پرقیچیها نشستند و با وزیر دست چپ ساخت و پاخت کردند و نقشه کشیدند که دخل این وزیر دهاتی را بیاورند که خیال کرده کار وزارت مثل کدخدایی یک ده است. این بود که اول سبیل قابچیباشی مخصوص وزیر جدید را چرب کردند و به کمک او زاغ سیاهش را چوب زدند و زدند و زدند و خبرچینی کردند و کردند و کردند تا فهمیدند که وزیر جدید هفتهای یک روز میرود توی پستو و یک ساعتی دور از اغیار یک کارهایی میکند. این دمب خروس که به دستشان افتاد رفتند و چو انداختند و به گوش شاه رساندند که چه نشستهای وزیر دست راست هنوز از راه نرسیده یک گنج بههم زده گندهتر از گنج قارون و سلیمان. و همهاش را هم البته که از خزانة شاهی دزدیده! شاه هم که خیلی عادل بود و رعیتپرور و به همین دلیل سالی دوازده تا دوستاق خانة تازه میساخت تا هیچکس جرأت دزدی وهیزی نکند، با وزیر دست چپ قرار گذاشت که یک روز سر بزنگاه بروند گیرش بیاورند و پته اش را روی آب بیندازند. جان دلم که شما باشید راویان شکرشکن چنین روایت کردهاند که وقتی روز و ساعت موعود رسید شاه با وزیر دست چپ و یک دسته قراول و یساول و همة پرقیچیها راه افتادند و هلک وهلک رفتند سراغ پستوی مخفی وزیر دست راست و همچه که در را باز کردند و رفتند تو – نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورند! دیدند وزیر دست راست نشسته، پوست خیک به کله اش کشیده، جبة وزارت را از تنش درآورده، همان لباسهای چوپانی را پوشیده و تکیه داده به چوبدستی زمخت قدیمش و دارد هایهای گریه میکند. شاه را میگویی چنان تو لب رفت که نگو. وزیر دست چپ و پرقیچیها که دیگر هیچی. باقیش را خودتان حدس بزنید. البته وزیر دست راست از این دردسرهای اول کار که راحت شد یک نفر آدم امین را روانة ده آبا اجدادیش کرد که تاوان گلة مردم ده را که آن روز لتوپار شده بود بدهد. چون آقا چوپان ما بعدها فهمید که همان روز هر کدام از بزغاله مردنیهای گلهاش را یکی از سردمدارها و قدارهبندهای محلههای شهر جلوی موکب شاهی قربانی کرده. و از زیر این دین که بیرون آمد زن و بچههاش را خواست به شهر و بچهها را گذاشت مکتب و به خوشی و سلامت زندگی کردند و کردند و کردند تا قضای الهی بهسر آمد و نوبت وزارت رسید به یکی دیگر: یعنی وزیر دست راست مغضوب شد و سر سفرة دربار زهر ریختند تو غذاش و حکیمباشی دربار که حاضر و ناظر بود به اسم اینکه قولنج کرده دستور داد به زور برسانندش به خانه. آقا چوپان ما که وزارت بهش آمد نکرده بود فوراَ شستش خبردار شد. به خانه که رسید گفت رو به قبله بخوابانندش و بچههاش را صدا کرد و بهشان سپرد که مبادا مثل او خام جبة صدارت بشوند و این هم یادشان باشد که از کجا آمدهاند و بعد هم سفارش چاروخ و کپنک چوپانیش را به آنها کرد و سرش را گذاشت زمین وبی سروصدا مرد. و چون در مدت وزارت نه مالی ومنالی بههم زده بود و نه پول و پلهای اندوخته بود تا کسی مزاحم زن و بچهاش بشود این بود که زن و بچههاش بعد از خاک کردن او برگشتند سر آب و ملک اجدادی. دخترها خیلی زود شوهر کردند و رفتند و مادره هم فراق شوهرش را شش ماه بیشتر تحمل نکرد. اما پسرها که دو تا بودند چون پشتشان باد خورده بود و بعد از مدتها شهرنشینی پینة دستشان آب شده بود و دیگر نمیتوانستند بیل بزنند و اویاری کنند، یک تکه ملکی را که ارث پدری داشتند فروختند و آمدند شهر و چون کار دیگری از دستشان برنمیآمد شروع کردند به مکتب داری… خوب. درست است که قصة ما ظاهراَ به همین زودی بهسر رسید اما شما میدانید که کلاغه اصلاَ به خانهاش نرسید و درین دور و زمانه هم هیچکس قصة به این کوتاهی را از کسی قبول نمیکند. و از قضای کردگار ناقلان اخبار هم این قصه را فقط به عنوان مقدمه آوردهاند تا حرف اصل کاریشان را برای شما بزنند. این است که تا کلاغه به خانهاش برسد، میرویم ببینیم قصة اصل کاری کدام است دیگر.